ماه رمضان
نمیدونم چرا دست و دلم به هیچ کار نمیره وقتی دلمو پیش دل بازمانده های زلزله آذربایجان میذارم، یه حال بدی بهم دست میده وقتی این عکسای غمگین و دلخراش زلزله رو تو اینترنت می بینم، دلم میخواد فقط بشینم و گریه کنم مخصوصا" مخصوصا" واسه بچه های بیگناهی که یتیم شدن،
خدا به همشون صبر بده.
طاعات و عبادات دوستای گلم تو این ماه عزیز قبول باشه، خیلی وقته که پست جدیدی نذاشتم چون اصلا" وقت نمی کنم صبح تا عصر که سر کارم ، بعد میام دنبال پارسا و بعد هم که هم باید واسه خودمو پارسا شام و واسه بابایی سحری درست کنم.البته پارسا عاشق اینه که با بابایی بشینه افطار کنه چون عاشق نون پنیر گردو با چای شیرینه.
اول از همه این که تا 3 ماهه دیگه قراره خاله مونا یه پسمل کاکل زری به دنیا بیاره، یه روزم به اتفاق شما و خاله مونا رفتیم خیابون بهار تا خاله مونا واسه سیسمونی نی نی کوچولوش خرید کنه.
یه شب واسه افطاری همه فامیلهای بابایی رو دعوت کردم(مامان بزرگ، عمو، عمه های بابا با خانواده هاشون) و خدارو شکر به همگی خوش گذشت ومن واسه شام خورشت فسنجون، کشک بادمجون و سوپ جوی خامه ایدرست کردم. و شما هم آقا پارسا، با شیرین کاریهات حسابی همه رو مشغول کردی .
یه شب هم افطاری رفتیم خونه عمو حمید و تو حسابی با علی بازی کردی و اینقدر شیطونی کردی و بهت خوش گذشت که موقع برگشتن اصلا" بغل منو بابا نمیومدی و آخر سر با گریه اومدی تو ماشین.
پارسا ، آماده رفتن به افطاری خونه عمو حمید
پارسا و علی
بقیه عکسها در ادامه مطلب
تازگی ها، لپ خودت و بقیه رو می کشی و می گی"کوشولو"
این چادر هم پارسال خاله شیرین واست خریده بود و من هفته پیش به بابایی گفتم که واست درستش کنیم تا خودت یه خونه داشته باشی پسرم
اینجا پسرم داره تو خونه خودش کتاب میخونه (کتابم برعکس گرفته!)